آتش تیربار دشمن در کارخانه نمک
تاریخ انتشار: ۳ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۹۱۱۸۳۶
« پدرم بسیار به من دلبسته بود و به هیچ عنوان راضی نمیشد به جبهه بروم. مادرم اهل مسجد و دلداده اهل بیت(ع) بود، برای رفتن به جبهه دست به دامان مادر شدم، او را به زور به مسجد بردم تا رضایتنامه رابرای اعزام، امضا کند.»
به گزارش خبرنگار ایمنا، محسن مکی در یک خانواده شلوغ ۱۱ نفره و البته مذهبی و به قول خودش در منطقه پایینشهر، در روز نهم اسفندماه سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد، هنوز ۱۰ سالش تمام نشده بود که انقلاب به پیروزی رسید و دو سال بعد هم جنگ هشتساله آغاز شد، جنگی که برای محسن و همرزمانش یک فصل خاص و متفاوت از زندگی بود که توصیف آن در قالب کلمات نمیگنجد، فصلی که شاهد حماسهها و رشادتهای فراوان جوانانی بودند که برای دفاع از این خاک از همه هستی خویش گذشته بودند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
از همان اوایل جنگ شوروشوق زیادی برای رفتن داشتم، بهخصوص رفتن به خط مقدم برایم رویایی شیرین بود. پدرم دلبستگی عجیبی به من داشت و میدانستم با رفتن من با این سنوسال کم به جبهه موافقت نخواهد کرد، از همین رو دست به دامان مادرم شدم و از علاقه وافر او به اهل بیت (ع) و همچنین امام حسین (ع) استفاده کردم و یک روز او را به مسجد محل بردم تا رضایتنامه اعزام به جبهه را برایم امضا کند. دوره آموزشی یکماهه را در شهرضا گذراندم و پس از آن از طرف بسیج به جبهه غرب اعزام شدم. نبرد ما، بین کومله و حزب دموکرات بود و لشکر امام حسین (ع) برای مقابله با آنها تلاش میکرد. نبرد در آنجا بسیار سخت بود. کمینهای گاهوبیگاه و شرایط خاص منطقه با روحیات و خلقوخوی من سازگاری نداشت و دلم میخواست به جبهه جنوب بروم. بالاخره در سال ۱۳۶۳ و در عملیات بدر موفق شدم همراه لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به جبهه جنوب بروم. در این عملیات ما نیروی پشتیبان بودیم و به دلیل شرایط خاصی که پیش آمد زیاد وارد عمل نشدیم. به اصفهان برگشتم و به گردان امیرالمؤمنین (ع) رفتم تا برای عملیات والفجر ۸ آماده شویم. بچهها آبادان بودند، ما هم رفتیم و خط را شکستیم. دشمن گردان ما را بمباران کرد، اما دوباره به آبادان رفتیم و باز سازی شدیم.
نه خبری از برانکارد بود و نه امدادگر!در یکی از روزهای عملیات قرار شد که ما به یک کارخانه نمک برویم و خط را صاف کنیم. به ما گفتند شما جلو میروید و نیروهای امدادگر و پشتیبان و تعاون، پشت سر شما میآیند.می روید به منطقه و توجیه میشوید. حین پیشروی یک تیر به پای من خورد به طوری که بالای ران من کاملاً سوراخ شد. وضعیت این زخم عمیق در حالیکه در منطقه در آب نمک راه میپیمودم، خیلی عجیب بود. باید با این احوال باز هم به جلو میرفتیم. آتش تیر بار دشمن به حدی بود که شب، مثل روز روشن بود. در مسیر به یکی از جوانان همرزم برخوردم که از ناحیه شکم مجروح شده و تیر خورده بود. بالای سرش که رفتم گفت دعا کن من شهید شوم. گفتم بلند شو بلند شو. حالا وقت این حرفها نیست. نه خبری از بلانکارد بود و نه امدادگر! او را باهمان وضعیت به دوش کشیدم و به سمت عقب برگشتم. امیدوار بودم لب دپو امدادگر یا آمبولانس باشد ولی آنجا هم پر از زخمی بود و کاری از کسی بر نمیآمد. خون زخم پای من به دلیل ماندن در آب نمک بند آمده بود. ما را سوار بر اتوبوسی کردند تا به اهواز برگردیم. دست اندازهای عجیب راه، مجروحان را خیلی اذیت میکرد. لباسهای ما پاره پاره بود، یک پتوی ارتشی به خودمان گرفتیم و از اتوبوس پیاده شدیم. از آنجا با هواپیما به اصفهان برگشتم و در بیمارستان فیض بستری شدم. آن موقع بود که پدرم با ناراحتی بسیار به ملاقات من آمد و گفت: پسر عاقبت کار خودت را کردی؟
پس از مدتی حالم خوب شد و تصمیم داشتم در بهداری لشکر به کار خودم ادامه بدهم. آن زمان رسم بود رزمندههایی که در اصفهان بودند برای دیدار باهم پس از نماز جمعه روبروی کاخ عالیقاپو میرفتند و همدیگر را میدیدند. یک رفیق داشتم که در مخابرات لشکر بود به نام شهید مجید حاجیزاده. هر جمعه مرا با دوچرخهاش به خانه میبرد و ناهار به من کتلت میداد. یک روز به من گفت دوست داری بیایی واحد مخابرات؟ گفتم من که دیپلم ندارم. تا بالاخره یک روز در مسجد سید اصفهان، طی یک سخنرانی، با سید محسن زاهدی که مدیر واحد مخابرات بود ملاقات کردم. او به من خیلی علاقه داشت و از بیباکی و نترسی من خوشش میآمد. از من خواست که بروم مخابرات لشکر امام حسین. من هم در حالیکه هفده سال بیشتر نداشتم و هنوز ریش و سبیل در نیاورده بودم، با خوشحالی قبول کردم و پس از گذراندن دوره آموزشی و قبولی در آزمون به واحد مخابرات رفتم. در عملیاتی چون کربلای سه، والفجر هشت و کربلای چهار حضور داشتم. در عملیات کربلای چهار چند بیسیم راکال از عراقیها به غنیمت گرفتیم و این خاطره بسیار خوشی برای ما بود که از آن به بعد میتوانستیم به راحتی منطقهای به وسعت یک نیم کره را تحت پوشش مخابراتی خود قرار دهیم.
یک هم محلهای داشتیم به نام قاسمعلیمحسنی که عشق شهادت داشت.او سنگر به سنگر سیم میکشید. گاهی گلولهها سیمها را قطع میکرد و یک نفر باید میرفت و سیمها را بازبینی و تعمیر میکرد. قاسمعلی برای سیم کشی رفت و حین انجام وظیفه به شهادت رسید.
خاطرهای از یک مشام تیزدر عملیات کربلای پنج، در یکی از شبها تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم. نزدیک اذان صبح خوابم برد. بیدار که شدم بوی عجیبی به مشامم خورد. فوراً به سنگر تدارکات رفتم و از یک صندوقچه، ماسک مسؤل تدارکات را برداشتم و به صورتم زدم. همه بچهها به من خندیدند و مرا مسخره کردند چون هیچکس غیر از من ماسک نداشت. بوی تیزی که احساس کردم به نظر شیمیایی میآمد. ماسکم را در نیاوردم.به بچهها گفتم به جای خندیدن بروید داخل سنگرها. برای انجام کاری سوار قایق شدم و رفتم. بعد از دوساعتی برگشتم. صحنهای که دیدم قابل باور نبود. همرزمان من به دلیل استنشاق مواد شیمیایی بر اثر حمله، جگرهایشان تکه تکه شده بود و به شهادت رسیده بودند.
سیم بیسیم، مزاحم نماز شدبه دلیل اینکه بیسیم همیشه روی دوشمان بود مجبور بودیم همه کارهایمان را در همین حالت انجام دهیم.
یک روز یکی از معاونین لشکر به سنگر فرماندهی آمده بود. ظهر شد و همگی به نماز جماعت ایستادیم. موقع نماز آنتن بیسیم من به پای مهمان میخورد. وقتی نماز تمام شد به آقای زاهدی گفت: این دیگه کیه آوردی مخابرات. آقای زاهدی گفت خیلی هم مرد خوبیه، دلتون هم بخواد. آقای زاهدی ارادت خاص و ویژهای به من داشت. همان روز باید پیغام مهمی را از این مهمان به مقر منتقل میکردیم.موقع ارتباط از شانس بد من باطری تمام شد و باطری زاپاس که همیشه همراهم بود غیب شد. به ناچار مجبور شدیم با یک بیسیم دیگر کار انتقال پیغام را انجام دهیم. یکی از نفس گیر ترین لحظات در کار ما همین تمام شدن باطری در لحظات حساس بود.
یک شب هم در نخلستانهای تاریک مشغول کار بودم که شبحی را پشت سر خودم احساس کردم. راستش با وجود همه نترسی، خوف وجودم را گرفت. دیدم از پشت سرم صدا آمد شهاب-صادقی… و افتاد. تا برگشتم دیدم بیسیم چی آقای صادقی بود که سر آنتن بیسیم او توسط عراقیها شناسایی شده و مورد حمله قرار گرفته بود و پیکر غرق به خونش درست پشت سر من روی زمین افتاده بود. گاهی این اتفاق وسط کادر گروهان میافتاد و باعث شهادت عده زیادی از رزمندگان میشد.
کد خبر 635844منبع: ایمنا
کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی لشکر ۱۴ امام حسین شهید حاج حسین خرازی کارخانه نمک شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق امام حسین یک روز پشت سر بی سیم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۹۱۱۸۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
خودروهای غرق شده در پارکینگ کارخانه خودروسازی در بم | ویدئو
دریافت 4 MB
به گزارش همشهری آنلاین، تصاویر منتشر شده در فضای مجازی استان کرمان از آبگرفتگی پارکینگ و کارخانه یک شرکت خودروسازی در بم را ببینید.
کد خبر 847260 منبع: ایرنا برچسبها سيل خبر مهم استان کرمان باران ايران خودرو خودرو - ایرانی حوادث ایران